بعضی از پدیده ها و اتقاقات در این دنیا باعث می شوند که آدمی انگشت به دهان شود.
عکس هایی که خواهید دید ، نتیجه غلبه بر محدودیت ها و مرگ "نمی توانم" هایی است که ما روزی چندین بار در زندگی با آن روبرو می شویم
داستین کارتر، پسری جوان است که هر دو دست و هر دو پای خود را به دلیل ابتلا به یک نوع بیماری خونی نادر از دست داده است. این اتفاق او را گوشه گیر و منزوی کرد تا روزی که با کشتی آشنا شد.
او حالا با حریفی سرشاخ می شود که سالم است، هم دست دارد هم پا!
مبارزه پایاپای به نظر می رسد و داستین خیال تسلیم شدن ندارد.
داستین در تلاش است تا فنی از کشتی را بر روی حریفش پیاده کند، البته نه با دست یا پا بلکه با اراده ای که استوار است و آهنین.
داستین جوان کارهای بعد از پایان مسابقه اش را هم خودش انجام می دهد.
بعد از یک مبارزه سخت حالا او احتیاج به آرامش دارد و موسیقی این آرامش را به او هدیه می کند.
او حالا عضو تالار مشاهیر ملی کشتی در اوهایوست.
دوست داشتن یعنی ...
هیچ کس به اندازه ی دکتر شریعتی از دوست داشتن، زیبا نمی گوید...
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برای یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
دکتر شریعتی
ثروتمندتر از بیل گیتس !
از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟ گفت: بله فقط یک نفر. - چه کسی؟ - سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشههای خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت. گفتم: آخه من پول خرد ندارم! گفت: برای خودت! بخشیدمش! سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت. گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش میبخشی؟! پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛ از سود خودم میبخشم. به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را میگوید. بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛ از او پرسیدم: منو میشناسی؟ گفت: بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون. گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟ گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود. گفتم: حالا میدونی چه کارت دارم؟ میخواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم. جوان پرسید: چطوری؟ - هر چیزی که بخواهی بهت میدهم. (خود بیلگیتس میگوید این جوان وقتی صحبت میکرد مرتب میخندید) جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟ - هرچی که بخواهی! - واقعاً هر چی بخوام؟ بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام دادهام، به اندازه تمام آنها به تو میبخشم. جوان گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی! گفتم: یعنی چی؟ نمیتوانم یا نمیخواهم؟ گفت: میخواهی اما نمیتونی جبران کنی. پرسیدم: چرا نمیتوانم جبران کنم؟ جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت میخواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه. اصلا جبران نمیکنه. با این کار نمیتونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست! بیل گیتس میگوید: همواره احساس میکنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست.
زن خوب !
مردی کت و شلواری با کراواتی زیبا ، قصد طلاق دادن زنش رو داشت. دوستش علت رو جویا شد و مرد پاسخ داد: این زن از روز اول همیشه می خواست من رو عوض کنه. منو وادار کرد سیگار و مشروب رو ترک کنم ... طرز پوشیدن لباسم رو عوض کرد ، و کاری کرد تا دیگه قماربازی نکنم، و همچنین در سهام سرمایه گذاری کنم و حتی منو عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم و الان هر هفته جمعه ها هم با دوستانم که همه آدمهای سرشناسی هستند میرم بازی گلف ! دوستش با تعجب گفت: ولی اینایی که میگی چیز بدی نیستند !!!! مرد گفت: خب این رو می دونم ولی حالا حس میکنم که دیگه این زن در شان من نیست!